سنگ صبور (6)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: گیلان
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: فرخ صادقی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۷۷-۲۸۳
موجود افسانهای: مرغ سخنگو
نام قهرمان: راوی، قهرمان داستان را «دختر» مینامد.
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر کولی- پسر جوان
این روایت از «سنگ صبور» را زندهیاد فرخ صادقی در کتاب «داستانهای محلی برای کودکان» آورده است. این روایت نیز شبیه روایتهایی است که از نواحی مختلف گیلان نقل میشود با این تفاوت که مؤلف و گردآورنده، برای روانی و یکدستی قصه آن را با نثری ساده و بدون واژههای محلی ویراستاری کرده است. یکی از تفاوتهای این روایت با دیگر روایات این است که به جای میخ یا سوزن آجین شدن بدن پسر، قبر او میخکوبی شده است. مدت زمان لازم برای زنده شدن پسر نیز در روایات دیگر از یک هفته تا چهل روز است، در این روایت هفت سال باید دختر «کتاب مقدس» را بخواند و هر روز میخی از قبر برکند.
یکی بود یکی نبود. در زمانهای خیلی پیش از این پدر و مادری زندگی میکردند که از مال دنیا و دلخوشیهای زندگی دختری داشتند که این دختر را از چشمهای خودشان بیشتر دوست میداشتند و دختر هم واقعاً دختر خوبی بود؛ در کارهای خانه به مادرش کمک میکرد، هر روز برای درس گرفتن از آخوند ده به مکتب خانه میرفت و موقع برگشتن از مکتبخانه هم کوزه را پر آب میکرد و به خانه میبرد و پدر مادر به داشتن چنین دختر فهمیده و ساعی افتخار میکردند. روزی از روزها موقعی که دختر از مکتبخانه برمیگشت سرچشمه میخواست کوزه را پر از آب بکند که یک دفعه صدایی به گوشش رسید، صدا میگفت: «ای دختر، سرنوشت تو این است که هفت سال زحمت بکشی و آخر سر زحمتهایت به هدر برود». دختر از شنیدن این صدا خیلی ناراحت شد و از شدت عصبانیت کوزه را انداخت زمین و شکست و در حالی که گریه میکرد، به طرف خانهشان دوید و ماجرا را به مادرش گفت. مادر از شنیدن حرفهای دخترش تعجب کرد و ناراحت شد و به او دلداری داد و گفت که: «دخترم ناراحت نباش، فردا خودم با تو به سرچشمه میآیم تا ببینم ماجرا از چه قرار است.» فردا، موقعی که مکتبخانه تعطیل میشد، مادر دختر دم در مکتب منتظر او بود. مادر و دختر با هم سرچشمه رفتند. درست موقعی که آنها به سرچشمه رسیدند صدایی حرفهای دیروزی را تکرار کرد. مادر با ناراحتی دوروبر را نگاه کرد؛ دید که بالای درختی یک مرغ نشسته و دارد این حرفها را مرتب تکرار میکند. با چشمان گریان پرسید که: «ای مرغ، این چه حرفی است که میگویی؟» مرغ جواب داد: «بله، حقیقت همین است که گفتم؛ سرنوشت دختر تو همین است». مادرو دختر گریان و نالان به خانه برگشتند و شب موقعی که پدر به خانه بازگشت ماجرا را برای او بازگو کردند. پدر از شنیدن حرفهای آنها خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت که تمام ملک و املاک و خانه و زندگی خود را در آن شهر بفروشد و همراه زن و دخترش از آن جا بروند تا بلکه از سرنوشت شومی که در آن محل در انتظار دختر عزیزشان بود گریخته باشند. چند روز بعد تمام وسائل سفر آماده بود. همهی خانه و زندگی فروخته شده بود و مقداری از آنها را هم بار اسبها و الاغها کرده بودند تا با خودشان ببرند. پدر و مادر و دختر به راه افتادند و از شهر خارج شدند. رفتند و رفتند، مدتها راه رفتند تا این که دیگر از زور خستگی، قدرت حرکت را از دست دادند. ناچار کنار چشمهای نشستند و دست و روی شستند و غذایی خوردند برای رفع خستگی راه؛ خواستند که در اطراف آن محل که سبز و خرم هم بود قدمی بزنند. دختر از جلو پدر و مادر با فاصله کمی از او راه افتادند و مشغول تماشای اطراف بودند. درختهای زیبایی همه جا سر به آسمان کشیده بودند و همه جا زیبا بود. ولی از آبادی و خانه و زندگی خبری نبود. کمی که راه رفتند، در باغی نمایان شد، دختر که میخواست باغ را هم تماشا بکند، در را هل داد. در خود به خود باز شد و تا دختر وارد باغ شد در دوباره بسته شد؛ آن قدر محکم بسته شد که دیگر امکان باز شدن آن وجود نداشت. پدر و مادر دیدند که دخترشان وارد باغ شد، آنها هم خواستند که وارد باغ شوند ولی در باز نمیشد که نمیشد. وقتی دیدند که در باز نمیشود، اطراف دیوارهای باغ را سرکشی کردند تا ببینند که از دیوارها راه رفت و آمدی وجود دارد یا نه؟ ولی دیوارها به قدری محکم و بلند بودند که حتی پرنده هم از روی آنها نمیتوانست پرواز کند. وقتی از همه جا ناامید شدند، گریه پدر و مادر از بیرون باغ و گریه دختر از توی باغ شروع شد. چون دختر هم داخل باغ را گشته بود و هیچ راه فراری پیدا نکرده بود. مدتها گریه کردند ولی مگر از گریه کاری برمیآید؟ تا این که مجبور شدند که دختر عزیزشان را به خدا بسپارند و به شهر خودشان برگردند و زندگی عادی خود را از سر شروع کنند؛ ولی چه زندگیای که از دوری دختر دلبندشان پر از حسرت و ناراحتی بود. مخصوصاً مادر خیلی ناراحت بود که آخر کار گفته پرندهی کنار چشمه درست درآمده بود و دختر او مجبور بود که در یک بیابان دور افتاده توی باغی زندانی بشود و معلوم نبود که آخر سرنوشتش به کجا خواهد کشید. حالا به سراغ دختر برویم و ببینیم که او در این باغ دور افتاده چه میکند؟ دختر وقتی با آن حال از پدر و مادرش خداحافظی کرد، خودش را به خدا سپرد و از او خواست تا مددکارش باشد. روز بعد شروع کرد به وارسی باغ. وسط باغ خانهای بود بزرگ و مجلل که از همه وسائل زندگی، اعم از خوراکی و پوشاکی و همه چیز در آن به حد کافی وجود داشت و یک خانواده پرجمعیت در آن به راحتی میتوانست مدت زیادی زندگی بکند. ولی چیزی که از آن در خانه خبری نبود موجود زنده بود. دختر با توکل به خدا به خودش امیدواری میداد که بالاخره روزی سرگردانی او به آخر خواهد رسید و زندگی به او روی خوش نشان خواهد داد. روز سوم بود که در آخرین اتاق خانه را باز کرد، با تعجب فراوان دید که در آن اتاق فقط یک قبر وجود دارد که تعداد خیلی زیادی میخ روی آن قبر کوبیدهاند و یک کتاب مقدس کنار قبر قرار دارد. دختر که با سواد بود کتاب مقدس را دستش گرفت دید پشت جلد کتاب نوشتهاند که: «هر کس وضو بگیرد و هر روز صفحهای از این کتاب مقدس را بخواند و نماز بگزارد و یکی از میخهای روی قبر را در بیاورد، وقتی که کار کشیدن میخها به آخر برسد نتیجه خوبی عایدش خواهد شد». دختر که از بیکاری و بی کسی دلتنگ شده بود، تصمیم گرفت که این کار را شروع کند. هر روز بعد از انجام کارهای خانه و پختن غذا، لباسهایش را عوض می کرد؛ وضو میگرفت؛ یک صفحه از کتاب مقدس را میخواند و نماز به جای میآورد و یکی از میخها را بیرون میکشید. روزها پشت سر هم میگذشتند و دختر تک و تنها در آن خانه زندگی میکرد و دلگرمیاش بیرون آوردن میخها بود و امیدی که برای کار خودش در دل داشت. شش سال گذشت و در این مدت هر روز دختر کارهای خانه را انجام میداد و لباسهایش را عوض میکرد و وضو میگرفت و یک صفحه از کتاب مقدس را میخواند و نماز به جا میآورد و یکی از میخها را در میآورد. تا این که روزی صدایی شنید. پشت بام رفت دید که دستهای از کولیها در حال حرکت هستند و دارند دخترانشان را میفروشند. او که از تنهایی به تنگ آمده بود، مقداری پول داد و یکی از دخترهای کولی را خرید و طنابی را که تازگیها از انبار خانه پیدا کرده بود، از پشت بام آویزان کرد و دختر کولی را کشید بالا. او را به حمام فرستاد و لباسهای نو به او داد و سرگذشت خودش را برای او تعریف کرد. از روز بعد کارهای خانه را به او یاد داد تا این که در انجام آنها کمکش بکند. باز هم مدتها گذشت. دختر کولی میدید که هر روز خانمش بعد از تمام شدن کارهای خانه، لباس نو می پوشد؛ وضو میگیرد، یک صفحه از کتاب مقدس میخواند؛ نماز به جای میآورد و یک میخ از قبری که در اتاق آخری خانه قرار گرفته بیرون میکشد. دختر کولی تمام این کارها را یاد گرفت. روزی که درست یک سال از آمدن دختر کولی به آن خانه میگذشت و تنها یکی از میخهای روی قبر باقی مانده بود و یک صفحه از کتاب مقدس خوانده نشده بود، خانم خانه به حمام رفت تا غسل بگزارد و با پاکیزگی و خلوص نیت صفحه آخر کتاب مقدس را بخواند و آخرین میخ را بکشد. دختر کولی از فرصت استفاده کرد و لباسهای خانمش را پوشید و وضو گرفت؛ آخرین صفحه کتاب مقدس را خواند و نماز را به جا آورد و آخرین میخ قبر را بیرون کشید. در همین لحظه در قبر باز شد و جوان زیبا و برومندی عطسهای کرد و بلند شد و دختر کولی را آغوش کشید و از او که هفت سال تمام برای نجات او زحمت کشیده بود خیلی تشکر کرد. دختر کولی که از آن بدجنسهای روزگار بود و خودش را به جای خانمش جا زده بود، شروع کرد به تعریف کردن سرگذشت خانمش و این که چه طوری هفت سال تمام هر روز وقت زیادی را برای نجات او صرف میکرده، البته تمام سرگذشت را به اسم خودش تعریف کرد. در این موقع خانم خانه که از حمام درآمده بود، دید که از لباسهایش خبری نیست و فقط لباسهای دختر کولی آنجا مانده. هر چه دختر کولی را صدا کرد نتیجهای نگرفت، ناچار لباسهای دختر کولی را پوشید و آمد بیرون. وقتی وارد اتاق شد دید که دختر کولی با یک جوان آراسته و زیبا نشسته و دارند با هم صحبت میکنند و میخندند. پسر جوان از دختر کولی پرسید که این کیست؟ دختر کولی با بی شرمی جواب داد که این خدمتکار من است. دختر بیچاره که تا آخر ماجرا را فهمیده بود، میدید که زحمات هفت ساله او به هدر رفته فوق العاده ناراحت شده بود ولی به روی خود نمی آورد و از خدا میخواست برای مقابله با این مصیبت تازه به او صبر عطا کند. چند روزی گذشت، پسر جوان به دختر کولی گفت که حالا وقت آن رسیده که به خاطر زحمات طاقت فرسای تو ما با هم عروسی بکنیم. برای برگزاری جشن هرچه میخواهی بگو تا به شهر بروم و بخرم. دختر کولی بی چشم و رو هم هر نوع لباس و جواهر و وسائلی که حتی آنها را در خواب هم نمیتوانست ببیند، سفارش داد. آقای خانه موقع مسافرت به شهر به دختر اصلی گفت که: «تو هم هر چه دلت میخواهد بگو برایت بیاورم.» دختر گفت: «برای من فقط یک صبور و یک کارد تیز و یک عروسک بخرید.» پسر جوان بار سفر بست و به شهر رفت. دختر اصلی به دختر کولی گفت که: «ای دختر خجالت بکش، بالاخره روزی به جزای کارهایت خواهی رسید.» ولی دختر کولی با بیشرمی تمام باز هم او را خدمتکار خودش خواند. پسر جوان با بار و سوغات زیاد از شهر برگشت. برای دختر از پوشیدنی و وسائل زینتی هرچه میشود فکر کرد خریده بود. برای دختر اصلی هم سنگ صبور و کارد تیز و عروسک خریده بود. موقعی که پسر در شهر، سنگ صبور و کارد تیز میخرید، فروشنده از او قول گرفته بود که از کسی که این سفارشها را داده مواظبت کند و حرفها و کارهای او را کاملاً زیر نظر بگیرد. پسر جوان وقتی سوغاتیها را قسمت کرد، سنگ صبور و کارد و عروسک را به دختر اصلی داد. دختر به اطاق خلوتی رفت و در را از پشت بست و سنگ صبور را جلویش گذاشت و عروسک را در دست چپ و کارد را در دست راست خودش گرفت. پسر جوان که مواظب کارهای او بود، موقعی که دختر میخواست به اطاق خلوت برود، او خودش را به خواب زد و پشت سر دختر به آن اتاق خلوت رفت و چون اتاق تاریک بود، دختر متوجه حضور او نشده بود. دختر شروع کرد به تعریف کردن سرگذشت ملال آور خودش به سنگ صبور و عروسک و موقعی که داشت سرگذشت را تعریف میکرد، کارد را به سنگ میکشید و آن را تیز میکرد. موقعی که سرگذشت داشت به آخر میرسید و کارد هم حسابی تیز شده بود و دختر آماده شده بود که کارد را در قلب خودش فرو کند، پسر جوان جلو دوید و کارد را از دست او گرفت و خودش را به پاهای او انداخت و گفت: «مرا ببخش، نجات دهنده واقعی من تو هستی، من غافل را ببین که گول آن دختر بی شرم را خوردم.» دختر گفت: «نه تو تقصیر نداری، این سرنوشت من بود، این سرنوشت را هفت سال پیش یک پرنده به من گفته بود.» پسر جوان دختر کولی را بیدار کرد و تف تو صورت او انداخت و او را از خانه خودش بیرون کرد و تمام هدایایی را که از شهر خریده بود به پای دختر اصلی نثار کرد و از او خواست که هر چه دلش میخواهد بگوید تا برایش آماده کند. دختر گفت که من هیچ آرزویی ندارم جز دیدار پدر و مادر عزیزم و دوباره دیدن آنها بهترین هدیه برای من است. فردا صبح، دختر و پسر به ده پدر و مادر دختر رفتند. پدر و مادر دختر که از دیدار او به کلی مأیوس شده بودند، از این که او را سالم و سلامت میدیدند خیلی خیلی خوشحال شدند و شکر خدا را به جا آوردند. دختر شرح سرگذشت را برای پدر و مادرش تعریف کرد و پسر هم خیلی اصرار کرد تا توانست که پدر و مادر را راضی کند که با آنها به خانه او بروند. پدر و مادر و دختر و پسر، همگی با هم به خانه پسر رفتند و پسر و دختر با خوشی و سلامتی با هم عروسی کردند. مدتها گذشت پدر و مادر که دیگر عمر خودشان را کرده بودند از دنیا رفتند و پسر و دختر بچههای زیادی پیدا کردند و با آنها تا آخر عمر با سعادت زندگی کردند. دختر که سرنوشت اتفاقهای ملال آوری را سر راه او قرار داده بود، با صبر و شکیبایی خودش؛ تمام این مشکلات را حل کرد و به سعادت و خوشی رسید. واقعاً راست گفتهاند که: «صبر تلخ است ولیکن عاقبت، میوه شیرین دهد، پر منفعت.»